۲ تیر ۱۳۹۸

در سوگیاد یزدگرد سوم، واپسین شاه ساسانی (بخش دوم)

پس از گرگان، يزدگرد سوم سردبير دبيرخانه را نزد خود خواسته و دو نامه يكی برای ماهوی سوری و ديگری به توس برای كنارنگ آنجا نوشته و با آگاه كردن آنان از رويدادهای شوم يورش تازيان و بر شمردن پی‌آمدهای پيروزی آنان،‌ فرمان آماده باش و تدارک لشكر می دهد:

دبير جهان ديده را پيش خواند / دل آكنده بودش همه برفشاند
نخست آفرين كرد بر كردگار / خداوند دانا و پروردگار
بگفت آنک ما را چه آمد به روی / وزين پادشاهی بشد رنگ و بوی
به مرو آيم و كس فرستم بدين  / به فغفور تُرک و به خاقان چين
وزيشان بخواهم فراوان سپاه  / مگر بختِ برگشته آيد به راه
تو با لشكرت رزم را ساز كن / سپه را بر اين برهم آواز كن
من اندر نشابور يك هفته بيش / نباشم كه رنج درازست پيش
من اينک پسِ نامه بَرسانِ باد / بيايم به نزد تو ای پاک و راد
يكی نامه بنوشت ديگر به توس / پر از خون دل روی چون سندروس
نخست آفرين كرد بر دادگر / كزوی ست نيرو و بخت و هنر
همانا كه آمد شما را خبر / كه ما را چه آمد ز اختر به سر
از اين مارخوار اهرمن چهرگان / ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد / همی داد خواهند گيتی به باد
از اين زاغ ساران بی آب و رنگ / نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
بدين تخت شاهی نهادست روی / شكم گرسنه كام ديهيم جوی
پراكنده گردد بدی در جهان / گزند آشكارا و نيكی نهان
كنون ما به دستوریِ رهنمای / همه پهلوانان و پاكيزه رای
به سوی خراسان نهاديم روی / بر مرزبانان پرخاش جوی
پس اكنون ز بهر كنارنگ توس / بدين سو كشيديم پيلان و كوس
شما را بر اين روزگار سترگ / يكی دست باشد به ما بر بزرگ
چو نامه به مُهر اندر آورد شاه/ فرستاد زی مهتر نيكخواه

فرخ زاد هرمزد همانگونه كه رای شورای كشور بود تا رسيدن ماهوی سوری به پيشباز، گارد شاهی را فرماندهی كرد:

و از آن جايگه بر كشيدند كوس / ز بست و نشابور شد تا به توس
خبر يافت ماهوی سوری ز شاه / كه تا مرز توس اندر آمد سپاه
پياده شد از باره ماهوی زود / بر آن كهتری بندگی ها فزود
همی رفت نرم از بر خاک گرم / دو ديده پر از آب كرده ز شرم

در اين هنگام كه ماهوی سوری به پيشباز شاه آمده بود، فرخزاد هرمزد با شناختی كه از ماهوی سوری (فرومایه و گُجَستَک) داشت به او می گويد:

نبايد كه بادی برو بر جهد / و گر خود سپاسی برو بر نهد
مرا رفت بايد همی سوی ری / ندانم كه كی بينم اين تاج كی
ماهوی سوری ريمَن(بد نهاد) دو رنگ در پاسخ فرخ زاد هرمزد می گويد:
بدو گفت ماهوی كای پهلوان / مرا شاه چشم است و روشن روان
زمين را ببوسيد و بردش نماز / همی بود پيشش زمانی دراز

 ماهوی سوری پس از رفتن گارد شاه، يزدگرد سوم را به مرو برده و در خانه ای جای می دهد و از روز ديگر خود را به بيماری زده و نزد شاه نمی رود.

تن خويش يک چند بيمار كرد / پرستيدن شاه دشوار كرد

ماهوی سوری در اين زمان دنبال زمينه چينی برای نابودی يزدگرد سوم و به دست آوردن تخت و تاج ايران برای خودش بر می آيد.

برين نيز بگذشت چندی سپهر / جدا شد ز مغز بدانديش مهر
شبان را همی تخت كرد آرزوی /  دگرگونه تر شد به آيين و خوی

تا آنكه شبی به سربازانی كه می دانست دستور او را به كار خواهند بست،‌ فرمان می دهد كه پيش از پگاه به خانه ی شاه يورش برده و او را نابود كنند:

شب تيره هنگام بانگ خروس / از آن مرز برخاست آوای كوس
شهنشاه از آن خود كی آگاه بود / كه ماهوی جوينده ی گاه بود

در هنگام اين يورش، يزدگرد سوم بيدار شده متوجه می شود كه دور سرای او را سربازان گرفته اند:

بر آشفت و جوشن بپوشيد شاه  / فراز آمدند از دو رويه سپاه
چو نيروی پرخاش تركان بديد / بزد دست و تيغ از ميان بركشيد
شهنشاه در جنگ مردی نمود / دليری و شيری و گردی نمود

جنگاوری و دلاوری و شمشير زنی يزدگرد سوم سربازان ماهوی سوری را كه غافلگير شده بودند چنان ترساند كه پس از كشته و زخمی شدن تنی چند، بقيه واپس نشستند. يزدگرد موفق شد شمشيرزنان راهی به خارج از مرو يافته در بيرون شهر به آسيابی بر لب ريگزار فرب برسد و چون ديگر كسی را در پشت خود نديد دم دمه پگاه وارد آن آسيا شده بر تخته سنگی می نشيند:

كه تو چون رسيدی به ريگ فرب / زمانه ببست از بد و نيک لب
يكی آسيا بود بر رهگذر / بدو در شد آن شاه خورشيد فَر

آن گونه كه از ابيات شاهنامه بر می‌آيد يزدگرد سوم دست كم دو روز در آسيا می ماند و ماهوی سوری هرچه  كوشش می كند نمی تواند او را بيابد. بنابراين جاسوسانی در همه جای مرو می گمارد تا از اين راه به او دست يابد.
در سومين روز در پگاه آسيابان فرومايه كه خسرو نام داشت برای گشودن كارش با باری از گندم وارد آسيا می شود:

فرومايه را بود خسرو به نام / نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه نام
خور خويش از آن آسيا ساختی / به كاری جز اين خود نپرداختی

هنگام ورود به آسيا چشمش به گَوی(پهلوانی) بلند بالا كه بر تخته سنگی نشسته بود می افتد:

گَوی ديد بر سانِ سروِ بلند / نشسته بر آن سنگ چون مستمند
نگه كرد خسرو بِدو خيره ماند / بدان خيرگی نام يزدان بخواند
بدو گفت كِای مرد "خورشيد روی" / بر اين آسيا چون رسيدی تو، گوی
چه مردی بدين فَر و اين بُرز و چِهر / كه چون تو نبيند همانا سپهر

يزدگرد سوم كه بسيار خسته و گرسنه بود از آسيابان درخواست کرد اگر چيزی برای خوردن دارد برای او بياورد. آسيابان با شرمندگی گفت مرد تنگدستی هستم و چيزی برای خوردن به جز نان كشكين ندارم و اگر می خواهی از اين سبزه هایی هم كه بر لب جوی روييده است كنده برايت آماده كنم:

بِدو آسيابان به تشوير گفت / كه جز تنگدستی مرا نيست جفت
اگر نان كشكينت آيد به كار / وزين ناسزا تره ی جويبار
بيارم جز اين نيست چيزی كه هست / خروشان بود مردم تنگدست

سه روز گرسنگی چنان بر يزدگرد سوم چيره شده بود كه پذيرفته و در آن حال درخواست بَرسَم می كند:

به سه روز شاهِ جهان را به رزم / نبود ايچ پردازشِ خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچه داری بيار / خورش نيز با بَرسَم آيد به كار

آسيابان نان كشكين را در چبين جلو شاه گذارده و از تره ی لب جوی هم مقداری سبزی چيده و برای آوردن برسم روانه می شود:

سبک مردِ بی مايه چبين نهاد / برو تره و نان كشكين نهاد
به برسم شتابيد و آمد به راه / به جایی كه بود اندر آن واژگاه
بر مهتر زرق شد بی گذار / كه برسم كند زو يكی خواستار

خبر چينان ماهوی سوری همانگونه كه اشاره شد همه جا به دنبال دستگيری يزدگرد سوم بودند؛ چون آسيابان را ديدند كه بَرسَم می‌خواست به او مشكوک شده دستگيرش كرده به نزد ماهوی سوری می برند:

به هر سو فرستاد ماهوی كس / ز گيتی همی شاه را جُست و بس
سبك مهتر او را به مردی سپرد / جهانديده را پيش ماهوی برد

ماهوی سوری هنگامی كه آسيابان را نزد او می‌برند و می‌گويند برای بردن برسم آمده بود با تندی از او می‌پرسد:

بپرسيد ماهوی زين چاره جوی / كه برسم كه را خواستی راست گوی
آسيابان از همه جا بی خبر كه چاره‌ای هم نداشت می‌گويد:
بگويم كه آن بهر كه خواستم / خرد را بدين خواهش آراستم
چو زی آسيا رفتم امروز پيش / كزو من به كوشش بَرم نان خويش

ماهوری سوری خشمگينانه به ميان سخن او شتافته می گويد، از كسی كه برسم خواسته بگو نه كار خودت.  آسيابان كه ترسيده بود می گويد:

چنين داد پاسخ ورا ترسكار / كه من بار كردم همی خواستار
در آسيا را گشاده به خشم / چنان دان كه خورشيد ديدم به چشم

ماهوی سوری بشدت می گويد به تو گفتم از كسيكه برسم خواسته زودتر بگو:

بدو گفت خسرو كه در آسيا / همی بنشسته كُندآوری بَر گيا
به بالا به كردارِ سَروِ سَهی / به ديدار خورشيد با فَرَهی
دو ابرو كمان و دو نرگس دُژَم / دهان پُر زِ باد اَبروان پُر ز خَم

ماهوی باور می كند كه چنين كسی نمی‌تواند جز يزدگرد سوم باشد. و با خشم می‌گويد بايد او را خاک كرد و بدين ترتيب فكر كشتن يزدگرد سوم را بر ملا می كند.

چو ماهوی بر آسيابان بگفت / كه آن شاه را خاک بايد نهفت

موبدان و مردان دور انديشی كه آنجا بودند هراسناک شده سخن به پند می گشايند. فردوسی بزرگ كه هزاران آفرين و درود بر او باد، حتی نام اين فرزانگان و پندهای آنان و پی‌آمدهای اين جنايت و خيانت هولناک را از شاهنامه منثور ابومنصوری برای ماندن در تاريخ به زيور شعر آراسته و جاودانه كرده است. برای كوتاهی سخن نام هر كدام و دو سه بيت از پندها و سخنان آنان را از شاهنامه فردوسی بزرگ باز می‌نويسم:

همه انجمن گشت از او پُر زِ خشم / زبان پر ز گفتار و پر آب چشم
يكی موبدی بود "رادوی" نام / به جان و خِرَد بر نهادی لگام
نِگر تا چه گویی بپرهيز از اين / مشو بد گمان با جهان آفرين
برهنه شود در جهان زشتِ تو / پسر بِدرَوَد بی گمان كشتِ تو
يكی دين وَری بود يزدان پرست / كه هرگز نبردی به بدكار دست
كه "هُرمُزد خُراد" بود نام او / بدين اندرون بود آرام او
به ماهوی گفت ای ستمكاره مرد / چنين از رهِ پاک يزدان نگرد
نشست او و "شَه روی" بر پای خاست / به ماهوی گفت اين دليری چراست

آنچه در رايزنی "شَه روی" بايستی نگريسته شود اين است كه اين مرد يادآور شد كه شاهنشاه و كشور در حال جنگ اند و او از خاقان چين و فغفور ترک ياری خواسته و نبايستی در چنين زمانی خون او ريخته شود:

شهنشاه را كارزار آمدی / ز خاقان و فغفور يار آمدی
تو گوينده‌ای خون شاهان مريز / كه نفرين بود بر تو تا رستخيز
چو بنشست گريان بشد "مهرنوش" / پر از درد و با ناله و با خروش

"مهرنوش" ياد آور می شود كه تو شبانی بيش نبودی، اين شاه يزدگرد بود كه تو را بدين جايگاه رسانيد:

شبانی بُدی تيره جان و گُهَر / به درگاه شاه اندر افكنده سر
نه او بر كشيدت بدين پايگاه / فرامُش مكن نيكی و گنجِ شاه

و در پایان ماهوی سوری را راهنمایی می‌كند و دلسوزانه می‌گويد هنوز خيلی دير نشده به نزد شاه برو و نه تنها از اين رويداد بد پوزش بخواه بلكه خود و لشكرت را در اختيار او بگذار:

از ايدر به پوزش برِ شاه رو / چو بينی وُرا، بندگی ساز نو
و از آن جايگه جنگ لشگر بَسيچ / ز رای و ز پوزش مياسای هيچ
وزين پس نشان دو گيتی شَوی / چو گفتار دانندگان بشنوی

و می‌افزايد كه تو اكنون خشمگين هستی و ديده ی خِرَد بين تو بسته شده و بيماری، اگر در اين زمان راستی را به تو نگوييم دشمن توايم:

هر آنكس كه با تو نگويد درست / چنان دان كه او دشمن جان تُست
تو بيماری اكنون و ما چون پزشک / پزشک خروشان به خونين سرشک

ولی كو گوش شنوا! هنگامی كه خشم و آز(حرص و طمع) چيره گردد خِرَد نهان می شود. تا ديرگاه موبدان و نيک انديشان سخن گفتند. ولی!:

شبان زاده را دل پر از تخت بود / وُرا پند آن موبدان سخت بود

ماهوی سوری سپس با پسر بزرگ خود رايزنی می كند. فرزند كه در بی خردی و ريمنی دست كمی از پدر نداشت می‌گويد كاری را كه آغاز كرده‌ای به پايان ببر، زيرا به زودی سپاهيان به ياری او آمده و كار بر ما تنگ خواهد شد:

پسر گفت كای بابِ فرخنده رای / چو دشمن كنی زو بپرداز جای
سپاه آيد او را ز ما چين و چين / به ما بر شود تنگ روی زمين

پس از دانستن رای پسرش اين خيانتكار ريمن خشم آلود آسيابان را خواسته می گويد:

بدو گفت بشتاب از اين انجمن / هم اكنون جدا كن سرش را ز تن
و گرنه هم اكنون ببُرم سرت / نمانم كسی زنده از گوهرت

آسيابان بخت برگشته كه ماهوی سوری بدنهاد را می شناخت و باور داشت كه اگر خواست او را به كار نبندد نه تنها كشته خواهد شد بلكه خاندان او را هم خواهند كشت، به آدم كشی سياه دل دگرگونه شد. بَرسَم به دست به آسيا برگشته شاه را ديد همچنان بر سر سفره‌ای كه برايش چيده بود با همان نان كشكين و سبزی لب جوی در انتظار اوست.  او می دانست كه به سادگی نمی تواند بر پهلوانی بالا بلند چون يزدگرد سوم چيره شود و او را از پای در آورد، چنين وانمود كه می‌خواهد رازی در ميان بگذارد. شاه كه او را بَرسَم به دست می ديد و شايد هم خود را برای نيايش پيش از خوردن خوراک آماده می‌كرد به سادگی گوش را به سوی او آورد تا آن راز را بشنود. آری، آن راز خنجری بود كه در زير لباس پنهان داشت. دمی دگر خنجر در كمرگاه شاه فرو رفت:

بشد آسيابان دو ديده پُر آب / به زردی دو رخساره چون آفتاب
به نزديک شاه اندرآمد به هوش / چنان چون كسی راز گويد به گوش
يكی دشنه زد بر كمرگاهِ شاه / رها شد به زخم اندر، از شاه آه
به خاک اندر آمد سر و افسرش / همان نان كشكين به پيش اندرش

اين گونه بود كوتاه واژه‌ای از رويداد شكست مأموريت تداركاتی يزدگرد سوم كه جان خود را نيز در اين راه گذاشت از شاهنامه ی فردوسی بزرگ كه در آن،‌ مسير رفتن يزدگرد سوم از بغداد تا مرو و حتی نام كسانی كه در اين رويداد دستی داشته اند نيز آمده است. رويدادهای پس از كشته شدن يزدگرد سوم را در شاهنامه می توان خواند.
درد آلود است كه با خيانت ماهوی سوری، يزدگرد كه بزرگترين بازدارنده ی پيروزی تازيان و تنها تكيه گاه همبستگی ايرانيان می توانست باشد از ميان رفت و دفتر زندگی ملتی سرافراز برای سده‌های آينده دگر گونه شد.