۲ مرداد ۱۳۹۷

بوف کور، زوال انسان ایرانی

اشاره

نوشتن؛ یعنی نومیدی مطلق. (ویرجینیا وولف)

نوشته های صادق هدایت، به مانند آیینه ای در برابر ما، بازتاب همه زیبایی ها و زشتی ها، نیکی ها و پلشتی های انسان ایرانی است. داستان های او، برخلاف فردوسی که با شاهنامه اش شکوه و سرفرازی ایران گذشته را به ایرانیان شناساند، روایتگر انحطاط منش ایرانی است.

هدایت با دستی در تاریخ و فرهنگ ایران و پایی در شهرآیینی و اندیشه های دوران روشنگری باختر زمین، چنان کاخ باشکوهی پی ریخت که می توان با آن، تاریکی ها را شناخت و به دیو نادانی خرافات تاخت.

اکنون با نگاهی به حال و روز امروز می بینیم که همه نگرانی های او، اکنون شکل واقعیت به خود گرفته است. "کاروان اسلام" با "حاجی آقا" ها و رجاله های «خنزرپنزری که از دندان های کرم خورده شان آیات عربی بیرون می آید» کابوس وحشتناک خواب و بیداری ما شده اند و «مثل خوره روحمان را می خورند و می تراشند» و با "افسانه آفرینش"شان چنان "نیرنگستان"ی ساخته اند که آوایی جز "وغ وغ ساهاب" در آن نمی آید و ما «زنده بگور"انِ "شهرستان های ایرانشهر" با "ولنگاری"،حتی توان یافتن "آب حیات" را در خود نمی بینیم.

آری! او بیم داد از آنچه بر سرمان آمد...


بوف کور: روایت سرگذشت شوم و شوربختی مردم ایران

بوف کور، سرگذشت ملتی است که هزاران سال زیسته، هزاران سال اندیشیده و هزاران سال پیر شده و نتیجه این اندیشه و کوشش او برای زیستن در بوف کور «چکانده» شده است. از این روست که بوف کور را روایت سرگذشت شوم و شوربختی مردم ایران می دانم.

ایرانیان که به دختر اثیری ماننده بودند و پیامشان خردورزی و شادزیستن این جهانی بود، در گذر سده ها به علت تازش انیرانیان، به لکاته هایی پلشت که پیام آور مرگ و نیستی اند، دگردیسی یافته اند.

بوف کور: شاهکار هدایت

هدایت فهمیده بود که «ورطه هولناکی» میان او و دیگران وجود دارد و هیچگاه برای او مهم نبود، دیگران او را باور کنند یا نکنند، جاودانه شود یا نشود، از همین رو بود که برخی داستان های هرگز چاپ نشده اش را در پایان عمر، پاره کرد، اما در این بین از چیزی می ترسید و آن اینکه، بمیرد و هنوز خود را-یا ملت خویش را-نشناخته باشد. چنین بود که بر آن شد برای سایه ای که نوشته هایش را با اشتهای هرچه تمام تر می بلعد، خود را بشناساند.

آشکار است هنگامی که گذشته و آینده دور و نزدیک، با زندگی انسان فرزانه ای چون هدایت گره بخورد «در اینجور مواقع هرکس به یک عادت زندگی خود، به یک وسواس خود پناهنده می شود؛ عرق خور می رود، مست می کند، نویسنده می نویسد، حجار سنگتراشی می کند و هرکدام دق و دل و عقده خود را به وسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کند و در این مواقع است که یک نفر هنرمند حقیقی می تواند از خود شاهکار به وجود بیاورد

هدایت به رسایی در بوف کور، به مانند مهدی اخوان ثالث فریاد «این مباد! آن مباد!» می زند و از جهانی که آرزوی بودن در آن می کند و چگونگی آن، سخن به میان می آورد. او از آنچه می باید بود و نیست، سخن می گوید: «قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیده اند

هدایت به همه چیز به دیده شک و تردید می نگریست، تردیدی که باید باشد تا اگر حقیقتی وجود دارد با آن یافت؛ چرا که تنها در شک است که نمی توان شک کرد: «من از بس که چیزهای متناقض دیده و حرف های جوربه جور شنیده ام و از بس که دید چشم هایم روی سطح اشیای مختلف ساییده شده، این قشر نازک و سختی که روح، پشت آن پنهان شده، حالا هیچ چیز را باور نمی کنم، به ثقل و ثبوت اشیا، به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم، نمی دانم اگر انگشتم را به هاون سنگی گوشه حیاتمان بزنم و از او بپرسم: آیا ثابت و محکم هستی؟ در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور کنم یا نه».

بوف کور: داستان سالکی در سلوک خودشناسی

بوف کور، داستان رهرویی در راه خودشناسی است: «فقط می ترسم فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم».

با نگاه به این که آخرین گام از پایه های عرفان مزدیسنا، اورمزد شدن است، می بینیم سالک به این مرحله گام می نهد و «یک خدا می شود» نه «خداهایی که زاییده شهوت بشری هستند» بلکه "خداوند جان و خرد" یعنی انسان کامل است.

بوف کور: فرای زمان و مکان

هدایت برای بوف کورش، زمان و مکان ویژه ای قرار نمی دهد تا خواننده به فراخور موقعیتش آن را در هرجا و هر مکان که خواهان است بنگرد. بوف کور، وهم و واقعیت، هستی و نیستی، خواب و بیداری، هویت و شخصیت همه و همه را در می نوردد و به خرافات و اجتماعِ پستی که در آن می زید، می تازد.

بوف کور موسیقیایی

بخش های بوف کور دارای هماهنگی بسیار شگفت انگیزی است که می توان به این نکته، پس از چند بار خواندن پی برد و این می نمایاند که نویسنده در هنگام نوشتن، دارای ذهنی تیزبین، بیدار و خلاق بوده است و این چنین تراوش های ادبی هرگز از یک ذهن افیونی صادر نمی شود.

بوف کور، سراسر موسیقی است. روایت آن، همانن نت موسیقی است. می دانیم که در موسیقی اگر نتی نادرست باشد، همه نغمه بهم می خورد. بوف کور هم دارای هماهنگی شگفتی مانند نت های ردیف شده موسیقی است و به مانند موسیقی سنتی ما با پیش درآمدی آغاز می شود («در زندگی زخم هایی است...»)، سپس درآمدی در پی اش می آید («من فقط برای سایه خود می نویسم»)؛ اوج می گیرد («دختر اثیری») و فرود می آید («نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم»).

بوف کور و حیوانات

ما ردپای عشق به حیوانات و تأثیرگذاری آنها بر زندگی انسان ها را در بوف کور نیز بسان سایر نوشته های هدایت می بینیم؛ برای نمونه به این جمله بوف کور بنگرید: «هر روز صبح زود، دو یابوی سیاه لاغر، یابوهایتب لازمی که سرفه های عمیق خشک می کنند و دست های خشکیده آنها منتهی به سم شده، مثل این که مطابق یک قانون وحشی، دست های آنها را بریده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان گوسفند آویزان شده، جلوی دکان می آورند.» یا آنجا که «جسدهای خون آلود را با گردن های بریده، چشم های رک زده و پلک های خون آلود از میان کاسه سر کبودشان در آمده است» آن چنان شرح می دهد که نفرتش از کشتار حیوانات آشکارا نشان می دهد.

بوف کور و شخصیت هایش

هدایت به ژرفا نفوذ می کند و درون شخصیت های داستانش را می شکافد و آنان را رسوا می کند. هدایت این رجاله ها کسانی که در اندیشه شکم و زیر شکمند را اینگونه به وصف می کشد: «همه آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته منتهی به آلت تناسلیشان می شد.» راوی داستان، خود را اسیر زندگی همین رجاله ها می داند و می گوید: «زندگی مثل یک کنده هیزم تر است که گوشه دیگدان افتاده و با آتش هیزم های دگر برشته و ذغال شده، ولی نه سوخته و نه تر مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده است

در بوف کور همه شخصیت ها به علت آموزه های مذهب حاکم، دست سنگین تقدیر را برتر از اراده خود می دانند و خوبی را نه برای خوبی بلکه برای پاداش می ورزند، اما راوی «معجزات انبیا» را «فکر پست» می خواند و «کتاب دعا» را «افکار رجاله ها» می داند و «هیچ وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و نه اَخ و تف انداختن و دولا و راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید به زبان عربی با اون اختلاط کرد» در او تأثیری نداشته است او «حس می کند مرگ، مذهب، ایمان و اعتقاد، چه قدر سست و بچه گانه و تقریباً یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت است» و خدا را «مظهر فرمانروایان روی زمین» می داند «که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود... تصویر روی زمین را به آسمان منعکس کرده اند» و «آنچه راجع به کیفر، پاداش، روح و روز رستاخیز» به راوی «تلقین کرده بودند، یک فریب بی مزه بود» به گونه ای که «صدای ناله سگی را از لابه لای اذان» می شنید.

البته همه شخصیت های بوف کور، نشان دهنده بخشی از وجود راوی داستان هست و هنگامی که راوی اشاره می کند: «می ترسم بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم...» این اندیشه به ذهن خطور می کند که مراد از خودشناسی، همه شناسی است و اینچنین در بوف کور به وحدت وجود می رسیم؛ چرا که همه مردان، یک مرد و همه زنان، یک زن و این یک و مرد و زن نهایی، یک انسانند.

راوی، خود و دختر اثیری را به مشی و مشیانه مانند می کند و روان خود در زندگی پیشین را همجوار با روان دختر اثیری در «عالم مُثال» می داند که در این جهان نتوانسته اند به هم برسند، پس بنابراین آغاز به گله و شکایت می کند. این نکته، ریشه در حکمت خسروانی و پسین تر در عرفان پس از اسلام به ویژه در اندیشه شاعر بزرگ پارسی گوی مولوی بلخی دارد، آنجا که مولانا نیز در آغاز دفترش اینگونه می نالد:

بشنو از نی چون حکایت می کند      از جدایی ها شکایت می کند

نمادشناسی بوف کور

بوف کور شناسنامه هویت ایرانی و نسخه ای کامل از ادبیات نمادین و کنایه ای است؛ چرا که میهن پرستی عریانی که ما در داستان های «مازیار» یا «پروین دخت ساسانی» می بینیم در بوف کور شکل کامل شده و پیچیده اش را شاهدیم؛ شکلی سرشار از نمادهای برآمده از فرهنگ ایران که در ادامه برخی از آنها را می شکافیم.

بوف

بوف در فرهنگ سامی پیام آور شومی، مرگ و تاریکی است، اما در فرهنگ ایرانی-زرتشتی "بهمن مرغ" نامیده می شود. بهمن در پارسی امروز وُهومَنَه در اوستایی و وَهمَن در پهلوی به معنای اندیشه نیک یا منش نیک است. بنابراین بوف در فرهنگ مزدیسنا مرغی نیک اندیش و نیک منش است. دگردیسی معنایی بوف، از مرغی خردمند به مرغی شوم، می تواند نماینده سایر فرگشت های فرهنگی ایرانیان پس از تازش اعراب باشد.

بوف در باور نیاکان ما، مرغی اهورایی، شب بیدار، منزوی و یکتاست که چهره ای انسان گونه دارد. او دشمن خرفستران (جانداران موذی و حشره های زیان بار) است و از این رو ستایش می شود. تا آنجا که در بُندهشن، بوف، مرغ زرتشت نامیده شده است؛ پرنده ای که بخشی از اوستا به زبان اوست و از آن رو در ویرانه ها خانه می کند که دیوان در آنجا نشیمن نگیرند.

هنوز در تنکابن (شهسوار) به گونه میان قامتی از جغد "کوره بو" یا بوف کور می گویند. هدایت نیز این کتاب را بوف کور می نامد.

بوف کور را با بهره از بندهشن می توان چنین رمزگشایی کرد: او نگهبان ایران است و در ویرانه ای که ایران زمین کنونی است، خانه می گزیند تا آن را از گزند بداندیشان و بدمنشان بپاید.

شهر ری

از ری در بوف کور چنین یاد می شود: «اتاقم یک پستوی تاریک است و به توسط دو دریچه با خارج، با دنیای رجاله ها ارتباط دارد؛ یکی از آنها رو به حیاط خودمان باز می شود و دیگری رو به کوچه است؛ از آنجا مرا مربوط به شهر ری می کند، شهری که عروس دنیا می نامند و هزاران کوچه پس کوچه و خانه های توسری خورده و مدرسه و کاروانسرا دارد. شهری که بزرگ ترین شهر دنیا به شمار می آید، پشت اتاق من نفس می کشد و زندگی می کند. اینجا گوشه اتاقم وقتی که چشم هایم به هم می گذارم، سایه های محو و مخلوط شهر آنچه که در من تأثیر کرده- با کوشک ها، مسجدها و باغ هایش همه جلوی چشمم مجسم می شود».

در اسطوره های ایرانی، ری را ساخته شده به دست هوشنگ شاه پیشدادی می دانند و سفال های یافت شده از "چشمه سورن" یا "چشمه علی" این شهر، پیشینه آن را حداقل به هزاره چهارم پیش از میلاد می رساند و از این رو بیراه نیست، ری را یکی از کهن ترین شهرهای ایران و جهان بدانیم. همچنین بنا بر اوستا، دوازدهمین شهری که در جهان ساخته شد ری بود و ری نزد ایرانیان باستان شهری مقدس به شمار می رفته است، به گونه ای که برخی دفترهای پهلوی، ری را زادگاه مادر زرتشت (دغدو) دانسته اند. داریوش بزرگ، شاهنشاه هخامنشی نیز از ری در سنگ نگاره بیستون یاد کرده است.

هدایت شهر ری را برمی گزیند؛ چراکه این کهن شهر اسطوره ای، حوادث بیشماری را از سر گذرانده است. به یاد می آورد که چگونه در دوران اسکندر گجستک ویران شده است، چگونه مغولان و پس از آن تیمور لنگ بروی تاخته اند و با خاک یکسانش کرده اند، چگونه بلایای طبیعی، همچون زلزله را پشت سر نهاده و اکنون هرچند نه به شکوه دیرینه، اما استوار در قلب ایران زمین ایستاده است؛ همچون روح انسان ایرانی.

نمادشناسی بخش نخست بوف کور

در بخش نخست بوف کور، ایران باستان و سپس خاکسپاری اصالت ها (دختر اثیری) به تصویر کشیده شده است. پیرمرد، نماد انسان ایرانی است که در زیر ترکتازی فرهنگ های مهاجم خمیده شده، اما درخت سرو که نماد استواری و راست قامتی فرهنگ ایران است، هنوز سرسبزی خود را نگه داشته و پیرمرد در زیر سایه آن نشسته است.

دختر اثیری برای راوی نماد حقیقت است. حقیقتی که با رسیدن به آن «به آسانی به رموز نقاشی های قدیمی، به اسرار کتاب های مشکل فلسفه، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم.» حقیقتی که «همه مشکلات فلسیفی و معماهای الهی را برایم حل بکند. به یک نگاه او رمز و اسراری، دگر وجود» نمی داشت و «در زندگی من آرامشی تولید می شد».

در کل دختر اثیری نماد انسان نژاده ایرانی است که در سوگ اصالت از دست رفته، رخت سیه بر تن کرده و خرد و گوهر ایرانی بودن را در گل نیلوفری ریخته است و می خواهد آن را به انسان ایرانی جمود و خمود شده در زیر تازش مهاجمان دهد، ولی جوی آب که بیانگر فاصله پیرمرد و اصالتش است مانعی برای رسیدن او به خاستگاهش است.

پدر و عمو: برادران هندوایرانی

پدر و عمو کسانی نیستند جز آریاییان هندی و ایرانی که در هزاره های پیشین از هم جدا شده اند و هریک به راه خود رفته اند ولی چنان برادر، جوهره وجودی یکسان خود را نگه داشته اند.

پیرمرد کالسکه چی: پورکن قهار اصالت ها

پیرمرد کالسکه چی در بخش نخست، انسان ایرانی کنونی است که گورکن قهار اصالت هاست (دختر اثیری) که دفن اصالت ها برای او به یک حرفه و عادت روزمره بدل شده است.

گلدان راغه: نشان همدرد قدیمی

گلدان راغه ما را به این "فلسفه خیامی" سوق می دهد که بدن نیاکان ما خاک کوزه گری شده و کوزه گر آن را به گدانی بدل کرده است؛ گلدانی کهن به دیرینگی شهر باستانی راغه (راگا، ری).

آنجا که راوی پس از دیدن نگاره روی گلدان متوجه وجود «همدردی قدیمی» می شود، این همدرد کهن به گمانم کسی نیست جز خیام و راوی نیز خود هدایت است که هر دو درد میهن و اصالت های از دست رفته آن و مبارزه با تحمیق آدمیان را داشته اند.

نمادشناسی بخش دوم بوف کور

بخش دوم بیانگر منِ ایرانی، پس از تازش تازیان است که ارزش ها آنچنان دگردیسی یافته اند که روی «نژاد ناشناس» با فرهنگ ناشناس پیرامون خود می بیند و بدین گونه در میهن خود احساس بیگانگی و تنهایی می کند!

پیرمرد خنزرپنزری بخش دوم نیز نماد انسان ایرانی کنونی است که پس از هزاران سال زندگی در بساطش جز کوزه ای لعابی، دستغاله، مهره های رنگین، گزلیکو... چیز دیگری یافت نمی شود: «زیر یک تاقی، پیرمرد عجیبی نشسته که جلویش بسیاطی پهن است. توی سفره او یک دستغاله... فقط شب های جمعه با دندان های زرد افتاده اش قرآن می خواند... پشت این کله مازویی و تراشیده او که دورش عمامه شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او، چه افکار سمج و احمقانه ای مثل علف هرز روییده است».

فرجام سخن

این جستار تلاشی کوچک برای نمادشناسی بوف کور براساس جان و جهانی که صادق هدایت بدان باور داشت، یعنی تاریخ و فرهنگ ایران است و برداشت شخصی نگارنده را بی هیچ ادعای جامعیتی، اما گره گشا در فهم بوف کور بیان می دارد.

بوف کور کتابی نیست که تنها خواند و لذت برد؛ چون کتابی است که بسیاری با آن زیسته اند. به هر روی می توان از ظن خود یار هدایت شد، اما نمی توان به روشنی از درون او اسرار جست.